به خود که میآیم دوباره تنم را قرین گرمای آغوشت مییابم
.سر که فرا میآورم جز سایهبان مهرت چیزی نمیبینم
.به گذشتهام که مینگرم جز یادگارهای تو چیز دیگری نگاهم را نمیرباید
.اکنون من و آیندهام نیز سراسر از آن تو باد
آه... چشم می بندم و
:باز میگشایم
...تو را نمیبینم و
.میبینم که در مجاورت این مسیر چشم بر من دوختهای
...تو را نمیبینم و
.میبینم که تنها این تویی که نگران من هستی
...تو را نمیبینم و
.میبینم که گوشهای از جهانت شدهام
...تو را نمیبینم و
...میبینم که شوقت به دیدار من، تو را به اینجا کشانیده
...آه...شوق دیدار
.اینجا دیگر قلم میشکند و گردبادی واژهها را با خود به ناکجا میبرد
اینجا افسانهی همهی افسانهها در حال شکلگیری است. اینجا شعری است که شاعر همهی شعرهای جهان است
:و اینجا عشق، و تنها عشق زاده میشود
:سخنی ساده که حکایتگر اعجازی شگفت است
من هستم"
...تو نیز هستی
"در کنار من
نظرات شما عزیزان:
|